سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در صفت دنیا فرمود : ] مى‏فریبد و زیان مى‏رساند و مى‏گذرد . خدا دنیا را پاداشى نپسندید براى دوستانش و نه کیفرى براى دشمنانش . مردم دنیا چون کاروانند ، تا بار فکنند کاروانسالارشان بانگ بر آنان زند تا بار بندند و برانند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----88734---
بازدید امروز: ----6-----
بازدید دیروز: ----16-----
مهتاب شب

 

نویسنده: مهتاب
چهارشنبه 86/12/1 ساعت 8:2 عصر

پروردگارا شرمنده ام از اینکه...

از اینکه منتظر بودم تا دیگران بهم سلام کنند.
از اینکه در دنیا و تجملاتش غرق شدم.
از اینکه اعضای بدنم دایم به خطا می رفت.
از اینکه شنیدن حرف حق برایم تلخ است.
از اینکه ایمانم به بندگانت بیشتر از ایمان به توست.
 
از اینکه شبها به یاد تو نخوابیدم و روزها با یاد تو از جا برنخواستم
از اینکه در کارهایم با همه غیر از تو مشورت کردم.
 
از اینکه رعایت حجاب را فقط در پوشش ظاهر دونستم و حجاب چشم و گوش وزبان و دست و پا را فراموش کردم.
 
از اینکه در امانت هایت خیانت کردم.
از اینکه منتظر بودم تا دیگران از من تعریف و تمجید کنند.
 
از اینکه خدایی نبودم و شبیه بندگانت شدم.
از اینکه نمازم را بدون حضور قلب و برای بندگانت خواندم.
از اینکه مالی که متعلق به تو بود از آن خود دانستم.
از اینکه وقت و بی وقت خلف وعده کردم.
از اینکه انجایی که باید سکوت می کردم حرف زدم و آن جاییی که باید حرف می زدم سکوت کردم.
از اینکه حق نعمت هایت را به جا نیاوردم.
و از اینکه....

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
دوشنبه 86/9/5 ساعت 8:22 عصر

- بهشت ... بهشت .... دنیا بگوشم
* دنیا ...دنیا ... بهشت بگوشم
- بهشت ... هیات براتون مفهومه
* همون معبری که انتهاش خداست ... بله مفهومه ... بفرمایید.
- بهشت جان ... بچه ها وسط هیات جازدند ... نیروی کمکی می خواهیم.
* دنیا ... دنیا ... باید به بچه ها مهمات بدهید ... مفهومه
- بله بهشت ... برای ما مفهومه . اما بچه ها مهمات رو دلهاشون حبس کردند.
* دنیا ... معشوقشون را نشان دهید . دوباره عاشق می شن.
- بهشت جان ... به خدا هزار بار این کار رو کردیم ... دیگه چی بگیم .
* به بچه ها بگید ... پهلو شکسته ... دیوار ... در سوخته ... واویلا ... یا زهرا ... یا زهرا ... یا زهرا
- بهشت جان ... قربون دهنت ... باز هم برامون مهمات بفرست تا بهشون بدهیم ... بهشون نشون بدیم ، معشوقشون هر لحظه به یادشونه ، تو فکر و قلبشونه.
* به بچه ها بگو... آقاشون هر روز ، هر دقیقه ، هر لحظه می گه یا حسین .. می گه مثل حسین قیام کنید ... دشمناتون رو حسینی ریشه کن کنید ... نسل این علفهای هرز رو از روی خاک منقرض کنید ... یا حسین
- بهشت جان واضح تر بگو ... اینا خیلی گنگه
* به بچه ها بگو ... دشمن از شما فقط یه چیز می خواد ، اونم تعطیلی هیات هاست . جایی که قلبهاتون دوباره عاشق می شه .. هر لحظه منتظر اومدن امام زمانتون می شوید ... دنیا ... به بچه ها بگو ... اگه هیات ها رو تعطیل کنند قلب امام زمانشون رو شکستند .
- بهشت همه چیز مفهومه .. خدا کنه برای قلب بچه ها هم مفهوم باشه.
* دنیا .. به بچه ها بگو .. مواظب ترکشهای هوایی و مینهای زمینی دشمن باشند ... اینا یواش یواش آدم رو از پا درمیاره... درمان نداره ... مثل طاعون همه رو مبتلا می کنه ... خیلی زود آدم رو راهی دوزخ می کنه .
- بهشت جان ... پیامت مفهوم بود ... تمام.
* دنیا ... به بچه ها بگو متوسل بشن به امام زمان (عج) و بلند بگن بسم ا... تمام. 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
شنبه 86/6/10 ساعت 7:30 عصر

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تو فقط خدا خدا کن
    شعری از سهراب
    داستان ما در این دوران
    دوباره برگشتم
    باز هم خدا
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •